داستان عشقی
 
(زيباترين وبلاگ)
انواع داستان,قصه, شعر و حکایت ها از جمله خیالی عشقی تاریخی و هر داستانی که مد نظرتون هست,خود را آرامش بدهید.
 
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:33 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

 فصل دوم

صداي مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایش را آب می کشید از توي حیاط می آمد که:
هزار بار گفتم این کتري منو دست نزنین، بابا این کتري مال وضوي منه، مگه حریف شدم؟! والله »
وا، خانم، من کتري رو » : مادرم جواب داد «! من که نفهمیدم تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد
یعنی ما اختیار یه کتري رو هم توي » : خانوم جون گفت «. برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا
«. اختیار دارین همه ي این خونه اختیارش با شماست » : مادرم با ناراحتی گفت «!؟ این خونه ندریم
ننه، آدم که پیر می » : خانم جون که مثل همیشه زود پشیمان شده بود با لحنی مسالمت جویانه گفت
شه ادا و اطوارش هم زشت می شه، دست خودش که نیست، من این کتري که جایش عوض می شه
ها، می ترسم دست ناپاك جایجاش کرده باشه، احتیاط پیدا کرده باشه، دیگه وضوم به دلم نمی
«... چسبه، اگر نه
صداي زنگ در حرفشان را نیمه تمام گذاشت. من که آن سال به زور مادرم و خانم جون و به عشق
همراهی زري رفته بودم کلاس خیاطی، داشتم با سجاف یقه ي لباسی که از بعد از ظهر وقتم را گرفته
هول نشین خانم جون، نامحرم نیست، محترم خانم » : بود کلنجار می رفتم. از صداي مادرم که می گفت
به به، چه عجب، بابا همه وقتی » : فهمیدم مادر زري آمده. خانم جون با صداي بلند گفت « هستن
نه به خدا خانم » : محتر خانم با خنده گفت «!؟ مادرشوهر می شن این قدر سایه شون سنگین می شه
خدا نکنه، گرفتاري و مریضی باشه، » : خانم جون جواب داد «. جون، کم سعادتیه و مریضی و گرفتاري
 
صفحھ ۶و خلاصه صحبت به احوال «. ما خواهون خوشی شماییم، خوش باشین به ما هم سر نزدین عیبی نداره
پرسی هاي معمولی کشیده شد.
من همچنان دستپاچه سعی داشتم هر طوري هست سجاف یقه را به زور کوك هم شده برگردانم توي
لباس و به بهانه ي جادکمه زدن سراغ زري بروم که یکدفعه با شنیدن صداي محترم خانم که گفت:
خشکم زد، ضربان قلبم آن قدر تند « راستش خانم جون اگر اجازه بدین براي امر خیر خدمت رسیدم »
شد که به سختی می توانستم حرف هایشان را بشنوم. احساس می کردم الان صداي قلبم را توي حیاط
همه می شنوند. بیش تر از سر و صداي توپ بازي بی موقع علی برادر کوچکم که مثل خروس بی
محل تو حیاط سر و صدا راه انداخته بود حرصم گرفته بود. صورتم داغ شده بود و نمی فهمیدم از
خوشحالی است یا خجالت و شاید هم هر دو.
هزارجور فکر و سوال یکدفعه به مغزم هجوم آورده بود و من گیج توي دریاي سوال ها غوطه می
خوردم. یعنی محترم خانم می خواهد از من خواستگاري کند؟! براي کی؟! شاید پسر خواهرش! شاید
از طرف کس دیگر و شاید... . یک دفعه از فکر این که شاید هم براي پسر خودش... . دلم هري
ریخت. فکر این که عروس خانواده ي زري باشم و دیگر از بهترین دوستم جدا نشوم، فکر این که
عروس خانواده کاشانی بشوم و محترم خانم که این قدر دوستش داشتم مادر شوهرم بشود و.... . ولی
همین که یاد خود محمد افتادم، یاد چهره ي جدي و سختگیري هایش و این که زري توي
برادرهایش فقط از او خیلی حساب می برد ترس برم داشت. در خانواده ي زري همه براي من آشنا
بودند، غیر از محمد. حاج آقا و محترم خانم آن قدر مهربان و صمیمی بودند که توي خانه شان اصلا
احساس غریبی و مهمان بودن نداشتم. فاطمه خانم خواهر بزرگ زري و شوهرش آقا رضا، برادر
 
بزرگش آقا مهدي و حتی عروس تازه شان الهه و برادر کوچکش مرتضی که تقریبا هم سن و سال
خود ما، یعنی یک سال و نیم از من زري بزرگتر بود، همه به چشم من مثل برادر و خواهر هاي خودم
بودند. فقط محمد بود که هر وقت می دیدمش دستپاچه می شدم. آن هم از بس زري می گفت:
محمد بدش می آد آدم حرف هاي بی خودي بزند یا بی خودي و زیاد بخنده، می گه دختر، باید »
خانم باشه و متین نه سر به هوا و جلف، باید رفتارش طوري باشه که همه مجبور بشن بهش احترام
«. ... بگذارن و
و تشکر و خداحافظی « چشم حتماً، من امشب به حاج آقا می گم » توي این فکرها بودم که با صداي
محترم خانم به خودم آمدم. می خواستم بپرم بیرون و از مادر بپرسم موضوع چیه؟ ولی رویم نمی شد.
وا خدا مرگم بده، چشم ها رفته مغز سر. دختر که » : می دانستم در آن صورت خانم جون می گوید
«.... این قدر پررو نمی شه تو باید الان هزار رنگ بشی
این تجربه را از اولین خواستگاري که برایم پیدا شده بود به دست آورده بودم. وقتی که یکی از هم
جلسه اي هاي مادرم از من براي برادرش خواستگاري کرد و مادرم براي خانم جون ماجرا را تعریف
آن وقت بود که سرزنش هاي خانم جون حسابی «؟ مامان کی » : می کرد با کنجکاوي پرسیده بودم
پشیمانم کرد و فهمیدم این جور وقت ها باید خجالت بکشم و به روي خودم نیاورم. این بود که حالا
هم که دیگر نه حواسم جمع بود که کارم را اداه بدهم، نه کنجکاوي امانم می داد که صبر کنم، داشتم
دیوانه می شدم.
 
گوش هایم را تیز کردم بلکه از حرف هاي مادر و خانم جون چیزي دستگیرم شود. از لا به لاي
حرف هاي آهسته شان چند بار اسم محمد به گوشم خورد و شکم تبدیل به یقین شد. پس درست بود.
از خوشحالی نمی دانستم باید چه کار کنم. کاش زري عقلش برسد و بیاید اینجا! ولی نه حتی با زري
هم رویم نمی شد در این مورد بی رودربایستی حرف بزنم.
مار، حالا » : صداي پاي خانم جون که آهسته آهسته روي کاشی ها کشیده می شد و اینکه می گفت
دوباره مرا به خود آود. فوري سرم را زیر انداختم که یعنی «. یا نصیب و یا قسمت، تا خدا چی بخواد
می دانستم می خواهد سر از احوال «؟ ننه جانماز منو ندیدي » : دارم خیاطی می کنم. خانم جون گفت
و چون « نه خانم جون » : من درآورد، چون جانماز خانم جون همیشه توي اتاق خودش بود. گفتم
سنگینی نگاه دقیق خانم جون را حس می کردم و براي فرار از آن فوري گفتم:
«!؟ می خواین جانمازتون رو بیارم »
- آره ننه، پیر شی ایشاالله.
دیدم که با چه دقتی نگاهم می کند، همیشه همین طور بود. هر بار که صحبت از خواستگار می شد،
خانم جون انگار بار اول باشد که مرا ببیند، با دقت براندازم می کرد، مثل اینکه سعی می کرد از دید
خواستگارها نگاه کند و همیشه هم مهر علاقه اش بر نظر انتقادي اش می چربید و به این نتیجه می
«. قربون قدت برم مادر، دخترم مثل یک تیکه جواهر می مونه » : رسید که
دستت درد نکنه، ایشاالله سفید بخت بشی مادر. یکباره » : جانماز را که پهن کردم، خانم جون گفت
و «. قرآن و مفاتیح منم بیار، خودتم پاشو وضویت رو بگیر، نماز اول وقت با نماز مومن ها می ره بالا
 
بلند « بله می دونم از وقت که بگذره بر می گرده و می خوره توي سر آدم » : من خندان ادامه دادم
.« الله اکبر » : شدم و خانم جون با لبخند گفت
رفتم بیرون، سر حوض تا وضو بگیرم. چقدر آب زلال و خنک بود. چشمم به عکس خودم توي آب
افتاد. موهایم از دو طرف صورتم روي شانه هایم ریخته بود. صورتم توي آب، چه روشن بود! یکدفعه
دلم خواست خودم را توي آینه ببینم، امشب انگار تازه دلم می خواست بدانم چه شکلی هستم. دستم را
از توي آب در آوردم و به طرف اتاق مادرم که یک آییه ي قدي داشت، دویدم. توي آینه با دقت
خودم را نگاه می کردم، مثل کسی که می خواهد دیگري را بر انداز کند، قدم نسبتا بلند بود و موهایم
پرپشت و مشکی و صاف که تا زیر شانه هایم میرسید، رنگ پوستم، به قول خانوم جون، سفید مهتابی
با چشمانی که رنگ چشم هاي آقا جون بود، عسلی روشن. فقط مژه هاي من بلند تر و برگشته تر
بود. غیر از رنگ چشم هایم، بقیه ي چهره ام، گونه هاي برجسته، ابروهایم، شکل لب ها و بینی ام
همه شبیه مادرم بود. چنان به دقت نگاه می کردم که انگار اولین بار بود همه ي این ها را می دیدم،
«. راستی من خیلی شبیه مادرم هستم » : نگاه کردم و با خودم گفتم
یک دامن دورچین مشکی با بلوز یقه هفت قرمز تنم بود، چرخی جلوي آینه زدم و ناگهان یاد حرف
گودي کمر خیلی براي زن مهم است و به لباس ترکیب می » معلم خیاطی ام افتادم که گفته بود
فوري دستم را روي کمرم گذاشتم. پف دامن و گشادي بلوز که زیر دستم گرفته شد خیالم «. دهد
راحت شد، نه، گودي کمر هم داشتم.آن قدر غرق قیافه ي خودم شده بودم که نفهمیدم مادرم کی
مثل کسی «!؟ مهناز داري چه کار می کنی » : وارد اتاق شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی گفت
که موقع دزدي مچش را گرفته باشند پریدم هوا. دستپاچه و هول از اینکه نکند مادرم فکرم را خوانده
 
هیچی، هیچی، می خواستم ببینم، موهایم چقدر بلند شده. از اون دفعه که شما قیچی » : باشد گفتم
«!؟ کردین نمی دونم چرا

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به دنياى خود خوش آمديد(welcome), من آن شمعم که با سوز دل خویش, فروزان میکنم ویرانه ای را, اگر خواهم که خاموشی گزینم, پریشان می کنم کاشانه ای را , سلام دوست عزيزم.خواهش ميکنم در نظر سنجى شرکت کن.
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا مارا با عنوان زيبا ترين وبلاگ و آدرس www.ug.lxb.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیرنوشته . در صورت وجود لینک ما درسایت شما لینکتان به طورخودکار در سای تمان قرار میگیرد.